ما چند تا... ما چند تا جمع شدیم تا بگیم ما هم هستیم
خانم ناهید نوری : به نام خدایی که زن آفرید
خدایی که اول تو را از لجن
شعری از حمید مصدق و پاسخ آن توسط فروغ فرخزاد:
حمید مصدق خرداد
تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت
............................................................................................
پاسخ زیبای فروغ فرخزاد
من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را ...
و من رفتم
و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت
مجادله بر سر یک خال در ادبیات:
«شبي ياد دارم كه چشمم نخفت»
مناظره شمع و لامپ:
شنيدم كـه يك لامپ با شمع گفت:
كه اي آنكه خامـــــــوش روي رفي
نباشد از اين پس تـــــو را مصرفي
به هر خانه اي پرتــــــو افشان منم
به ظلمات شب مــــــاه رخشان منم
ز " نيرو " مـرا برق ارزاني است
از آنرو مــــــرا روي نوراني است
درخشنده چـــــــون اختري روشنم
منم روشني بخش شبهــــــــــا منم
تو خاموش، از هركجــــا رانده اي
فــراموش ، در گوشه اي مانده اي
دگر دوره ي تو به سر آمـده است
كه لامپي چو من در نظر آمده است
حساب مـن اي شمـع با تو جـداست
كه يك لامپ را با تو بس فرقهاست
در اين بين تا صحبت از فرق رفت
ز اقبـــــــــال بد غفلتــا ً برق رفت!
چــو تاريك شد خانــــه مانند غــار
سر شمع روشن شد از اضطــــرار
شنيدم كه مي گفت با لامپ شمــع:
كه باشد مرا خاطـــــري جمع جمع
ميان من وتو بسي فرق هست
كه نورمن ازخويش وبي برق هست
من ازسوختن مي شوم پر زنـــــور
تو از سوختن مي شوي سوت وكور
من از غيــــــر باشد حسابم ســـوا
تو وابسته ي سيم وپا در هـــــوا!
به " نيرو " نباشد بسي اعتمــــاد
كه كس چون تومحتاج " نيرو" مباد!
ز " نيرو " بود لامپ را كاستي(!)
به هرلحظه اي كاو دلش خواستي
از آنرو از اين پرتــــــــو گاه گاه
بيايد مرا خنــــــــــــــده ي قاه قاه!
نبيند يقينـــــــا ً از اين بيش خيــر
كسي كه چو تو متكي شد به غيــر
چونورم نه از لطف ديگــركس است
از آنرو مرا کو سویی بس است......
شاعرشو نمیشناسم!
کل کل دوتا شاعر درباره مرد و زن:
نظرات شما عزیزان:
سلام . وبلاگ خوب و جالبی دارین .
یه سر به وبلاگ من بزن و اگه دوست داشتی باهام تبادل لینک کن .مرسی عزیزم .بای http://www.atieh.mahtarin.com
درباره وبلاگ ![]() به وبلاگ ما چندتا خوش اومدي ما چندتا نوجوونيم كه جايي بهتر از اينترنت و وبلاگ پيدا نكرديم كه در حيطه ي مورد علاقمون فعاليت كنيم و با نوجوونهاي ديگه و طرز فكراشون آشنا بشيم... فقط يادت نره همه ي پست هارو بخون و براي هركدوم نظرتو بزار تا ما بدونيم چقدر پيشرفت كرديم و يه وقت پس رفت نكنيم جان مادرت گير نده به اين مطلب اول همه واسه اون نظر ميزارن!!! عقده اي شدم!!! منتظر كامنتت هستيم. ماچند تا... آخرین مطالب پيوندها ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]()
|