ما چند تا...
ما چند تا جمع شدیم تا بگیم ما هم هستیم

امروز روز دوميه كه ميريم مدرسه! تيزهوش هاي مملكت رو ببينين آخه! حال ما رو كردن تو قوطي! امروز با پرسا خيلي حال كردم به خاطر هليا كه يه كلاس ديگه بود رفت اون كلاس منم شايد اگه دوست صميميم ميرفت اين كارو ميكردم ولي بازم دمش گرم!

مرسي پرسا كه هليا رو تنها نذاشتي! شايد براي من دوست ... شايد هم بوده ولي يقينا براي تو دوست خوبي بوده چون عاشقت نيست! ميدونم كه منظورمو ميفهمي و ناراحت نميشي ميدونم تشكرم ممكنه فكر كني كه تو كه اينكارو براي من نكردي ولي براي دوست قديميم كه كردي! مرسي!

حالا بيرون از اين حال و هواي تشكر و بوس بوس و اين حرفا چقد دلم تنگ شده بود براي بچه ها، براي دورهم جمع شدن، خنديدن سركلاس، براي جدي بازي هاي مسوولان پژوهش، براي بسكتبال بازي كردن، براي خنديدن براي اينكه سر صبحگاه آفتاب بخوره تو چشممون و غر بزنيم به خانم حبيبي!

روزهاي قشنگيه اين روزا دلم براي هيچي تنگ نيست! بچه ها من تو دلم ميخوام به يه چيزي برسم كه نمي تونم بگم ميشه دعا كنيد اگه به صلاحمه اگه به صلاحمه اگه به صلاحمه خدا بهم بده؟ مرسي! چيز خوب و خيريه ولي نميشه بگم!

كلا امروز حالم تو قوطي بود ولي من يه استعداد ذاتي دارم براي پوشوندن احساساتم دارم! خيلي خوبه! به راحتي ميتونم جلوي گريم رو بگيرم!

ايول معلم هامون خوبن فقط خانوم تسليمي نيومده بالا با ما! اه اينو وقتي خوندم حالم شد تو قوطي!

وقتي فهميدم بانو تو كلاس ما نيست حالم شد تو قوطي!

وقتي فهميدم بانو و پرسا جاشونو عوض كردن حالم شد تو قوطي! من دلم براي پرسا تنگ ميشه شايد باهم خيلي خيلي صميمي نبوده باشيم ولي دوستم بود دوستش داشتم!

از اينكه بانو اومده تو كلاسمون هم خيلي خوشحال شدم

هستي فردا فكر كنم بياد از اينكه امروز نيومده بود حالم شد تو قوطي!

يكي حال منو از تو قوطي در بياره!



           
دو شنبه 4 مهر 1390برچسب:, :: 4:28 بعد از ظهر
مريم

امروز کــــــــــــارنـــــــــــامـــــــــــه دادن!و با این کار اولین روز رسمی تابستانمان را گند زدن!

هر چقدر امتحانو خوب داده باشی گرفتن کارنامه مصیبته!!!!مخصوصا اگه ببینی معلمان گرامی از بیستو پنج صدم هم دریغ کردن!واااااااایآخه بعضی از درسا ارزش امتحان دادن هم نداره چه برسه به نمره ندادن!!!

ولی به هر حال تموم شد

ولی سبا فردا میره تــــــــــــــا سه ماه دیگه!!!امیدوارم بهش خوش بگذره!ما هم باید بریم مدرسه!!

البته دلم خیلی برای بچه ها تنگ شدهتا 5 روز ذیگه دوباره باهمیم

 



           
چهار شنبه 1 تير 1390برچسب:, :: 12:52 قبل از ظهر
عطيه
بهار هم تموم شد... با روزهاي باروني و آفتابيش ! دلهره هاي امتحانا ، سركلاس آدامس خوردن و چرت زدن هم تموم شد! يادش بخير چه بهاري بود! نمايشگاه مدرسه، پروژه ها! همه چيز ها! اينا يعني سال دوم راهنماييمون هم تموم شد، دلم تنگ ميشه براش، چقدر زود ميگذرن سال ها! ولي با همه اين ها بعد بهار روزهاي قشنگ تابستون مياد! ولي به قول عطي جوون با وجود كلاس هاي مدرسه...( خوشم اومد عطي دمت گرم! خوب اشاره اي كرده ايا!) امروز روز آخر بهاره و بايد باهاش خداحافظي كنيم تا سال ديگه... خداحافظ بهار زيباي من... و سلام بر روزهاي گرم تابستون....

           
سه شنبه 31 خرداد 1390برچسب:, :: 12:19 قبل از ظهر
مريم

سلام اینم از متن آهنگ taking back my love هرچند قدیمی ولی قشنگه!

به ادامه ی مطلب برید. 



ادامه مطلب ...


           
یک شنبه 29 خرداد 1390برچسب:ترجمه و متن آهنگ taking back my love از enrique, :: 11:17 بعد از ظهر
پَرسا

 

ســــــــــــــــــــلام خدمت تمامی دوستان گرامی که وبلاگ مارا با حضورشان مفتخر کردند!

اوووووو چی گفتم!ولش کن خوش اومدین!

تابستونه دیگه بیکاریم!هی همین جوری مطلب میزاریم!

یه سری شعره که .........................بری بخونی بهتره!

یه چیزی.....................نظر نذاریـــــــــــــــــا........................دوباره میگم

 

 



ادامه مطلب ...


           
شنبه 28 خرداد 1390برچسب:, :: 12:34 قبل از ظهر
عطيه

سلاااااااااام....................................به تعطیلات!

آخ جون دوباره تعطیل شدیم!البته زیاد طول نمیکشه.1تیر کارنامه میدن!6 تیرم کلاسا شروع میشه!24 تازه تعطیل شدیم!واااای!اگه سرعت درس دادنشون هم به سرعت کارنامه دادنشون بود ما مجبور نبودیم آخرای سال هی از این کلاس و اون کلاسمون بزنیم بشینیم پای درسایی که عقبیم!تازه یه سوال...یعنی چی کلاسای تابستونی اجباریه؟خیلی مدرسه ی خوبی داریم باید تو تابستونم درودیوارشو نگاه کنیم!تازه اونم کلاساشون....زیست و شیمی و ریاضی هم واسه تابستون شد کلاس؟!!

آخی....داشتم میپکیدم آخه اینارو ما به کی بگیم که هم بفهمه هم بتونه یه کاری واسه ما بکنه نه این بشینه گوش بده بعدم بگه ما این دوره ها رو گذروندیم!....یا این چیزا رو چرا به من میگی؟!

آخه شما کی تو امتحانتون زیستتون سوال آشپزی میومد؟!!!به من چه که بیسکوییت تخم مرغ داره پس پروتئین داره؟!!!

زیادی حرف زدم آخه یه سالی بود نیومده بودم وبمون!!

یه سری اس ام اس مخصوص تابستون گذاشتم برین تو ادامه مطلب ببینین!!

نظر یادتون نره!!!



ادامه مطلب ...


           
پنج شنبه 26 خرداد 1390برچسب:, :: 7:42 بعد از ظهر
عطيه

سلام به همه ی اهل دلا!!!

دوباره تابستون شد  و بنده باید از فرطه بیکاری یا باید سرمو به دیفار بکوفم یا باید کمک مامان جان بادمجون سرخ کنم و باقالی پاک کنم!!!! خلاصه تصمیم گرفتم یه کاری واسه خودم دست و پا کنم که اینقدر اهل منزل ازم سوء استفاده نکنن!!! من که انشاء ام خوب نیست که واسطون خاطره نویسی کنم واسه همین رفتم سراغ کتابام تا اونارو براتون تایپ کنم!ولی از اونجایی که من خیلی وقته کتاب داستان نخوندم و نخریدم, چیزی به جز قصه ی شنگول و منگول و کدو قلقله زن و چوپان دروغگو و سیندرلا پیدا نکردم!!!

البته چرا !!! پیدا کردم ولی از اونجایی که این شتره شانس درِ اتاقم جا خوش کرده و هی در می زنه و نمیره, اون کتابا هم فینگیلیش بودن! این شد که نشستم مثل خُلا یکی از فصلای یکی از اون کتابا رو ترجمه ایدم!بقیه شم می ذارم.  هر 2 روز یک فصل!! حالا لطفا معلمای زبان نیان من و ببندن به رگ بار من همش 14 سالمه!!! باور کنین تافل ندارم !!!! این اثر نوشته ی پیتر بِنچلِی است. من خودم خیلی دوسش دارم.شاید فصلای اول زیاد جالب نباشه(که هست) اما توصیه می کنم همش و بخونین.

Jaws

 

فصل اول

 

کوسه از وسط آب تاریک بدون هیچ صدایی حرکت می کرد. با دهان و چشمهای باز به سوی ساحل شنا می کرد.                                                                                                                             در میان آب, بین ساحل و دریا, یک ساحل طولانی دیگر وجود داشت. پشت آن ساحل  یک خانه با چراغهای روشن و پنجره های باز, بود.                                                                                        درِ جلویی خانه باز شد.یک زن و یک مرد بیرون آمدند. برای مدت کوتاهی ایستادند. به دریا نگاهی انداختند و سپس به سمت ساحل دویدند.                                                                                   مرد روی زمین نشست و چشمانش را بست.زن به او لبخندی زد و گفت :« می خوای بریم شنا کنیم؟»                                                                                                 

_ نه! تو برو. من همین جا منتظرت می مونم.

زن شروع کرد به را رفتن به سوی دریا. آب تا پاهایش بالا آمد. اون شب یک شب گرم از ماه جون بود. اما آب سرد بود. زن بسوی مرد برگشت :«بیا با من شنا کن.» اما صدا هیچ جوابی از مرد نشنید. به سمت دریا دوید و خیلی سریع آب تا بالای سرش آمد. شروع کرد به شنا کردن.                                                                                                                                                                              کوسه صدمتر با ساحل فاصله داشت. او نمی توانست زن را ببیند- در تاریکی آب هیچ چیز را نمی توانست بیبیند- اما حرکت امواح آب را احساس کرد. به سوی ساحل برگشت.

 

ادامه ی داستان در ادامه مطلب. (حتما بخونین قشنگه!)

 



ادامه مطلب ...


           
پنج شنبه 26 خرداد 1390برچسب:, :: 3:34 بعد از ظهر
پَرسا

No man is worth your tears, and when you find the man who is he`ll never make you cry.

هیچ مردی ارزش اشکهایت را ندارد . اگر  روزی مردی را پیدا کنی که ارزش اشکهایت را داشت, او هیچوقت باعث اشک ریختنت نمی شود.

A woman has got to love a bad man once or twice in her life to be thankful for a good one.

هر زنی باید در زندگی چندباری، در عشقش شکست بخورد تا قدر عاشق واقعی اش را بداند

The bravest thing that man does is love woman.

شجاعانه ترین چیزی که مردی  می تواند انجام دهد عاشق زنی شدن است

Boys are like stars, there are millions of them out there, but only one can make dreams cam true.

پسرها همچون ستاره ها می مانند,میلیونها پسر وجود دارد.اما تنها یکی از آنها می تواند رویاهایت را به حقیقت تبدیل کند

Better to have love and lost than to have never loved at all.

عاشق شدن و شکست خوردن بهتر از این است که هرگز عاشق نشوی.

If a relationship is to evolve, it must go through a series of endings.

اگر رابطه ای قرار است به تکامل برسد باید جدایی را هم تجربه کند و پشت سر بگذارید.


نظر یادتون نره.  چاکریم. پرسا

 



           
چهار شنبه 25 خرداد 1390برچسب:چند پیام زیبا برای زندگی(2زبانه) پیام های انگلیسی, :: 10:15 بعد از ظهر
پَرسا

 

 وای روز مادر و روز پدر / جدم از ناراحتی آید به در

 روز مادر یک النگو می دهم / زن دهد جوراب در روز پدر

 تازه پول دومی را هم زمن / می ستاند از طریق گل پسر

 قیمت جوراب من هم لاجرم / از النگو هست قدری بیشتر !

**********

سلام ، ولادت با سعادت حضرت علی(ع)

 و روز پر شکوه و مهم مرد

 به تو نامرد هیچ ربطی نداره !

************

امروز به نام پدران نام گرفت /  زن رفت و ز همسر خودش وام گرفت

 هر مرد در این روز بدیدم، کادو / جوراب ، لباس   زیـــر یا مام گرفت

**********

علی پا به  دنیا گذاشت و قلب عاشقان را محسور کرد و همگان را با انسانی آشنا کرد که پدر تمامی آفریدگان پروردگارش لقب گرفت روز پدر مبارک . . .

*********

علی پا به این دنیا گذاشت و قلب عاشقان را محسور کرد و همگان را با انسانی آشنا کرد که پدر تمامی آفریدگان پروردگارش لقب گرفت روز پدر مبارک . . .

ناگهان یک صبح زیبا آسمان گل کرده بود

خاک تا هفت آسمان، بغض تغزل کرده بود

*********

حتم دارم در شب میلادت، ای غوغاترین!

حضرت حق نیز در کارش تأمل کرده بود

 هر فرشته، تا بیایی، ای معمایی ترین!

بال های خویش را دست توسل کرده بود

********

پدر جان ، باش و با بودنت باعث بودن من باش . روزت مبارک . از صمیم قلب دوستت دارم . . .

**********

روز مرد , روز سیبیل ,  روز اشرف مخلوفات بر همه سبیل داران و همینطور بر جامعه ذلیل نساء مبارک باد.

 

 

نظر یادتون نره. حتی شما پدر عزیز!!

پرسا 

 



           
چهار شنبه 25 خرداد 1390برچسب:اس ام اس و پیام تبریک روز پدر و تولد حضرت علی(ع) و, :: 10:3 بعد از ظهر
پَرسا

زنان بزرگ ایرانی

مردان ایران باستان بانوان خود را احترام بسیار می گذاشتند و در تمامی امور با آنها مشورت میکردند و برای ایده و عقیده آنها احترام بسزایی قائل بودند.در ایران باستان اهمیت بســـیاری به مقام زن و مرد داده شده است . زن را بانوی خانه - مون پثنی - می نامیده اند و مرد را - مون بد - یا مدیر خانه می نامیده اند. در نسخه های دینی ایران باســــــتان زنان شوهردار از اجرای مراسم دینی معاف بودند . زیرا تشکیل خانواده و پرورش یک جامعه نیک کردار که یکی از ارکان آن تربیت مادر است بزرگترین عمل نیک در کارنامه زنان ثبت می شده است.

در زیر نمونه هایی از زنان پر افتخار ایران باستان آمده                                                                

یوتاب : .          

 

دریاسالار بانو ارتمیز:

نخستین و تنها بانوی دریاسالار جهان تا به امروز . او به سال 480 پیــش از میلاد به مقام دریاسالاری ارتش شاهنشاهی خــشایارشاه رسید و در نبرد ایران و یونان ارتش شاهنشاهی ایران را از مرزهای دریایی هدایت میکرد .تاریخ نویسان یونان او را در زیبایی برجستگی و متانت سرآمد تمامی زنان آن روزگار نامیده اند.     .

 برای خواندن درباره ی بقیه ی زنان شجاع ایرانی به ادامه مطلب بروید.                                   

               .

 

 



ادامه مطلب ...


           
چهار شنبه 25 خرداد 1390برچسب:زنان بزرگ ایرانی, زنان موفق , زنان شجاع و فعال, :: 9:17 بعد از ظهر
پَرسا

همشهری جوان در آخرین شماره خود با صحبت با چند تا از هم محله ای های مهران مدیری سرکی به زندگی داخلی او کشیده است چرا که او با قهوه تلخش یکی از چهره های جنجالی سال گذشته محسوب می شود.



مادر مهران ۱۰ سال است که به محله ما می‌آید و به ما درس قرآن می‌دهد ولی آشنایی ما ۲۰ ساله است. اوایل ساکن افسریه بودند تا اینکه پدر مهران از دنیا رفت و مهران مادرش را پیش خودش برد. اینها قسمتی از صحبت‌های یکی از خانم جلسه‌ای محله بروجردی‌هاست؛ همان جایی که مادر مهران مدیری در آن قرآن درس می‌دهد؛ محله‌ای که مهران مدیری آنجا متولد شده. مدیری هم بچه پایین شهر است، هم سید است و هم مادرش خانم جلسه‌ای است.

مهران مدیری فرزند آخر یک خانواده ۶ نفری است. دو برادر بزرگ‌تر او خارج از کشور زندگی می‌کنند . یکی از برادرهایش در گوشه‌ای از تهران و با تدریس امورات می‌گذراند. پدرش ۱۰ سالی می‌شود که از دنیا رفته. از همان موقع هم مادرش در آپارتمانی کنار آپارتمان پسرش، مهران زندگی می‌کند.

مادر مهران ۱۵-۲۰ سالی می‌شود که قرآن درس می‌دهد و هنوز هم با اینکه دیگر از آن محله رفته باز هم به عادت مالوف می‌آید برای قرآن خواندن دورهمی.

کمتر کسی می داند که مهران مدیری سید اولاد پیغمبر(ص) است! «اصلا سید طباطبایی هستند. شاید نخواستند کسی از این موضوع مطلع شود برای همین هم نگفتند. مهران پدر خیلی خوبی داشت که بر اثر سکته قلبی از دنیا رفت. مرد متین وموقری بود.

این طور که از حرف های همسایه‌ها برمی‌آید مهران هم به پدرش رفته و از نظر خلق‌وخو شبیه اوست؛ «مهران خیلی پسر آقایی است؛ پسر تمیز و پاک. من هیچ‌چی از مهران ندیدم. هر کسی هم که پشت سرش گفته که پسر بدی‌ است، اشتباه گفته، او یک پسر ساده و مودب است.»

۱۰ سالی می‌شود که پدر مهران فوت کرده اما اهل محل آن روز را به یاد دارند؛ «ختم پدرش غلغله بود. از همه جا برای مراسم آمده بودند.» و تأکید می کنند که خانواده مدیری همه‌‌شان مذهبی هستند؛ «هم از طرف مادر و هم از طرف پدر خیلی مذهبی هستند و کلا مومند. همه فامیل‌هایشان را که در مراسم ختم پدر مهران دیده بودم مذهبی بودند. خود خانم مدیری چادر از سرش نمی‌افتد»

«خانم مهران خیلی زن خوبی است. مثل خود مهران است. کلا خانوادگی خوبند. اهل هیچ فرقه‌ای هم نیستند. تمام خریدهای منزل مادر مهران را خانمش انجامش می‌دهد.» همسایه‌ها می‌گویند همسر مهران نمونه بارز یک عروس خوب برای مادر شوهر است؛ «خیلی متین و خانم است. فکر می‌کنم همسر مهران، دختر یکی از دوستان مادر مهران است که خانواده فوق‌العاده خوبی هم دارد. مهران دو تا بچه هم دارد که آنها هم دوست داشتی‌اند.»

مادر مهران در کنار او زندگی می‌کند به فاصله یک واحد مسکونی در یک مجتمع! «خود مهران در برجی در قیطریه ساکن است و مادرش هم یک واحد کنار اوست.» یعنی این قدر به مادرش اهمیت می‌دهد که او را در کنار خودش نگه داشته. بالاخره فرزند آخر است و وابستگی به مادر.

دختر ۱۳ ساله خانواده مدیری‌ها کوچک‌ترین عضو خانواده آن‌ها است. اگر در صفحات اینترنت چرخی بزنید مصاحبه‌ها و توصیف‌های جالبی از او پیدا می‌کنید.

توصیفاتی مثل این: «دختر ظاهر ساکت و سربه زیری است اما مثل پدرشان انرژی و هوش فوق‌العاده‌ ای دارد» و نقل قول اینچنینی؛« شیطان هستم ولی سر کلاس‌های مهم درس گوش می‌دهم»

ظاهراً او تمام فیلم‌ها و سریال‌های پدرش را موبه‌مو دنبال می‌کند و حتی گاهی اوقات هم برای نزدیک بیشتر به پدری که همیشه سرکار است با او به پشت صحنه سریال می‌رود؛ «سرپاورچین و باغ مظفر با بابام به پشت صحنه رفتم. » حسابی هم حواسش به کارهای بابا هست و به خاطر اشتباهاتش مچش را می‌گیرد و به او تذکر می‌دهد؛ «سر سریال باغ مظفر از یکی از قسمت‌ها خوشم نیامد به پدرم گفتم و او هم گفت درستش می‌کنم.»



           
چهار شنبه 25 خرداد 1390برچسب:مهران مدیری , باغ مظفر, پاورچین,, :: 1:18 قبل از ظهر
پَرسا
به سلام به وب كپك زده ي خودمون! و سلام بر بينندگان وب كپك زده ي خودمون! من به تازگي پسووردمو دوباره به دست آوردم و تصميم دارم وبو دوباره زنده كنم!( تشويق لطفا) از پرسا و عطي هم خواهش دارم يه حركتي بزنن تا وب فسيل نشده! شماهم نظري بديد ثواب داره به مولا! خشك شديم اينجا! اه! بيايد ديگه! اينم آأرشس وبشخصي خودمه! بيايد ها! yasi16.blogfa.com

           
جمعه 19 فروردين 1390برچسب:, :: 11:54 قبل از ظهر
مريم
سلام من بالاخره بعد از چند ماه دوری از وطن (نه بابا وطن چیه؟) دوری از وبلاگ , برگشتم.تو این مدت با خودم فکر کردم که چرا مریم و عطی و هلیا که این قدر بسکتبال دوست دارن یه مطلبی دربارش نمی زارن؟؟؟؟؟هرکی ندونه من میدونم اینا واسه بسکت جون می دن. امسال که به عنوان اعضای تیم مدرسه انتخاب نشدن خودشون رو کشتن. به هر حال این پست رو تقدیم می کنم یه همه ی شهیدان بسکتبال و به قول مریم همه ی دوست جونیام!!!!!!!! بیوگرافی مایکل جردن در 17 فوریه 1963 تولد نوزاد سیه چرده ای در بروکلین (نیویورک) موجب هیجان خانواده ای فقیر شد که با فریاد شادی و رضایت خود، توجه دوستان و همسایگان را به این نوزاد جلب کردند. تولد یک بچه برای هر خانواده ای رخداد شیرین و هیجان انگیزی است، اما این کودک استثنایی خیلی زود توجه آشنایان و مردم محله را جلب کرد. او در سن 11 سالگی چنان بلند قد بود که همه بدون تردید اعلام کردند که وی باید بسکتبالیست شود و بورسیه بگیرد. بورسیه تحصیلی برای بسکتبالیست های خوب وبا استعداد یک پله ترقی وشانس بزرگ برای درخشیدن در مسابقات کالج است، اما این پسرک سمبل شعار ملی مسابقات حرفه ای I love this game (من عاشق این بازی هستم) شد. او حتی فراتر از تصور خانواده و آشنایان خود رشد کرد وعنوان قهرمان دوران وبرترین ورزشکار ملی را به خود اختصاص داد. ستاره ای که فراتر از تایگر وودز(گلف) و پیت سمپراس(تنیس) درخشید ویک اسطوره شد. این ستاره مرد اول در میان سه قهرمان دوران است ونامش مایکل جردن می باشد. در سال 1991 نخستین قهرمانی در ان بی ای را با تیم بولز تجربه کرد و این مقام را در سال های 1992 و 1993 تکرار کرد تا به اصطلاح three-peat کرده باشد. جردن در اوج شهرت وتوانایی در اوایل فصل 93-94، خود را بازنشسته کرد که مهمترین دلیل بازنشستگی او را می توان مرگ اسرار آمیز پدرش در سال 1994 دانست که اتهاماتی را متوجه مایکل کرد و تعادل روحی وی را بر هم زد. باوجود ترک ناگهانی NBA برای ادامه دوران بازی اش در ورزش بیسبال، وی مجددا در 1995 به بولز بازگشت و آن ها را به سه قهرمانی پیاپی دیگر (یعنی three-peat دوم) در سال های 1996،1997 و 1998 و نیز ثبت رکورد 72 پیروزی در فصل 1995-96 ان بی ای رساند. مشکلات خانوادگی وشایعات بار دیگر مایکل را به حاشیه برد و برای بار دوم در 1999 بازنشته شد، اما مجددا برای دوفصل بازی در تیم واشینگتن ویزاردز، در سال 2001 به NBA بازگشت.

           
10 شهريور 1389برچسب:, :: 1:16 قبل از ظهر
پَرسا

 

قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید. کاغذ را گرفت.
روی کاغذ نوشته بود" لطفا۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین" .۱۰ دلار همراه کاغذ بود. قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت .
سگ هم کیسه راگرفت و رفت. قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد.  
سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید .
با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و  بعد از خیابان رد شد.
قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد.
قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند.
 اتوبوس آمد, سگ جلوی اتوبوس آمد و شماره انرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت.
صبر کرد تا اتوبوس بعدی آمد دوباره شماره آنرا چک کرد  اتوبوس درست بود سوار شد.
قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.
اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود وسگ منظره بیرون را تماشا می کرد.
پس از چند خیابان سگ روی پنجه باند شد و زنگ اتوبوس را زد.
اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد. قصاب هم به دنبالش.
سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید.
گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید.
اینکار را بازم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد.
سگ به طرف محوطه باغ رفت  و روی دیداری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.
مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ و کرد.
قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد: چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است. ا
ین باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم.
مرد نگاهی به قصاب کرد و گفت: تو به این میگی باهوش؟
 این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه
 


           
8 شهريور 1389برچسب:, :: 3:40 بعد از ظهر
عطيه

 

پسر هميشه تمرين می کرد هميشه تلاش می کرد بهترين بازی رو توی تيم فوتبال ارائه بده اما مربی هميشه اين فرصت رو از اون می گرفت و در زمان مسابقه ها هميشه روی نيمکت ذخيره ها می نشست و بازی رو از اونجا تماشا می کرد اما هيچ وقت نا اميد نمی شد.

در اين ميان تيم برای مسابقه شهرهای مختلف می رفت اما او همچنان نيمکت نشين بود و در اين بين مادر هميشه در تمام مسابقات او شرکت می کرد و تيم پسرش را تشويق می کرد ولو انکه او در آن تيم بازی نمی کرد.

ماهها گذشت و پسر به تمرينات خود ادامه داد و در مسابقات شرکت نمی کرد و مادر نيز هميشه در سکوی تماشاچی ها تيم را تشويق میکرد و بعد از بازی پسر خود را تشويق به ادامه تمرين وبهتر شدن می کرد.

پس از گذشت چند ماه مادر فوت کرد و پسر تنها حامی خود را از دست داد و به همين خاطر از تيم خود جدا شد و از بين آنها رفت.

چند ماه بعد مسابقه مهمی بين تيم سابق پسر با يک باشگاه بزرگ ديگر در حال برگزاری بود و تيم پسر دچار بحران شديدی شده بود و با چند گل خورده در حال شکست قطعی بود و همه به اين باور رسيده بودند که تيم مقابل پيروز ميدان است.

در اين ميان پسر وارد استاديوم شد و به سوی مربی رفت اگر شما باختيد که چيزی را ازدست نداديد پس حداقل بگذاريد من هم بازی کنم شايد بتوانم امتيازی را برای تيم بياورم اما مربی به هيچ عنوان قبول نمی کرد اما با اصرار پسر بالاخره مربی حاضر به انجام اين تعويض شد.

پسر در عين ناباوری تماشاچیيان وارد زمين شد و هيچ کس وی رانمی شناخت اما پسر آنچنان بازی کرد که همه مردم متعجب مانده بودند. با وجود اين پسر در ترکيب تیم پسر باعث شد نتيجه مسابقه عوض شود و با زدن 2 گل تيم پسر برنده از بازی بيرون بيايد و پسر به عنوان بازيکن برتر ميدان شناخته شود.

مربی بعد از مسابقه از پسر پرسيد چه انگيزه ای باعث شد که تو اينچنين اصرار به بازی کردن بکنی و به اين زيبايي بازی کنی.

پسر گفت: هميشه مادرم در استاديوم من را تشويق می کرد در حالی که او نابينا بود و اين اولين باری بود که می توانست بازی من را بيند و می خواستم ببيند که پسرش چه زيبا بازی می کند.

 



           
1 شهريور 1389برچسب:, :: 1:3 بعد از ظهر
عطيه

اگر میخواهید تفاوت نیمرو درست کردن در پسر ها و دختر هارا بدانید به ادامه مطلب مراجعه کنید!!

 



ادامه مطلب ...


           
29 مرداد 1389برچسب:, :: 6:14 بعد از ظهر
عطيه
پسر عاشق دختر با نا امیدی و عصبانیت به پسر که روبرویش ایستاده بود نگاه می کرد کاملا از او نا امید شده بود از کسی که انقدر دوستش داشت و فکر می کرد که او هم دوستش دارد ولی دقیقا موقعی که دختر به او نیاز داشت دختر را تنها گذاشت از بعد از پیوند کلیه در تمام مدتی که در بیمارستان بستری بود همه به عیادتش امده بودن غیر از پسر چشمهایش همیشه به دری بود که همه از ان وارد می شدند غیر از کسی که او منتظرش بود حتی بعد از مرخص شدن از بیمارستان به خودش گفته بود که شاید پسر دلیل قانع کننده ای داشته باشد ولی در برابر تمام پرسشهایش یا سکوت بود یا جوابهای بی سر و ته که خود پسر هم به احمقانه بودنش انها اعتراف داشت تحمل دختر تمام شده بود به پسر گفت که دیگر نمی خواهد او را ببیند به او گفت که از زندگی اش خارج شود به نظر دختر پسر خاله اش که هر روز به عیادتش امده بود با دسته گلهای زیبا بیشتر از پسر لایق دوست داشتن بود دختر در حالت عصبی به پهلوی پسر ضربه ای زد زانوهای پسر لحظه ای سست شد و رنگش پرید چشمهایش مثل یخ بود ولی دختر متوجه نشد چون دیگر رفته بود و پسر را برای همیشه ترک کرده بود . دختر با خود فکر می کرد که چه دنیای عجیبی است در این دنیا که ادمهایی مثل ان غریبه پیدا می شوند که کلیه اش را مجانی اهدا می کند بدون اینکه حتی یک تومان پول بگیرد و حتی قبول نکرده بود که دختر برای تشکر به پیشش در همین حال پسر از شدت ضعف روی زمین نشسته بود و خونهایی را که از پهلویش می امد پاک می کرد و پسر همچنان سر قولی که به خودش داده بود پا بر جا بود او نمی خواست دختر تمام عمر خود را مدیون او بماند ولی ای کاش دختر از نگاه پسر می فهمید که او عاشق واقعی است

           
25 مرداد 1389برچسب:, :: 11:29 قبل از ظهر
مريم

دست دست دست شله بيا آهان

آْان باز يه علامت سوال گنده اومده تو ذهنتون كه مگه تو امين آبدام كامپيوتر هست؟!!! بله تو اتاق مديريت يكي هستش منم نگهبانارو خرشون كردم اومدم آپ كنم اين شعر محليم به خاطر خوشحاليمه رواني نشدم نگران نباشيد اصلا!!!

خوب چرت و پرت بسه بريم سر اصل مطلب:

سلام حالتون خوفه دوست جونيا؟ تابستون خوش ميذگره؟ حال كنن اونايي كه مدرسه رو پيچيدن!!! مام كه ديگه داره تموم ميشه!!! آره داداشش دوجلسه مونده!!!

حالا همراهي كنيد خواهشا:

دست دست دست شله بيا !!!

خوب خل بازي بسه!!! ديدي اين پرساي خل چطوري پستو گذاشت؟ منو ببينيد گير عجب خلايي افتادم آخه!!!

اي خدا!!!!!

راستي فردا پس فردا بچه ها ميرن شمال... خوش به حالشون!! من دارم دق ميكنم!! منم موخوام! خوب ميمردم يه نماز به كمرم ميزدم؟ نميدونم والا ما نسل جوون چرا اينقد مغروريم كار زوري انجام نميديم؟!! چه وضعشه آخه؟

راستي فاصله هارو ميبينيد؟  اي خدا!!

دقت كرديم من بيكارم؟ ولي يه چيزيم دقت كردين؟ شما ديگه سوپر بيكاريد كه نيم ساعته نشستيد اين مطلبو ميخونينا!!! خوب ديگه مسخره بازي بسه بازم ميام خدمتتون چرت و پرت ميگم دور هم بخنديم!!!

كاري باري؟

فداي همه ي دوست جونيام!!

باي

پ.و1: شعر محلي سرود رسمي لرستان است

پ.و2: لرستان قاره اعلام شد

پ.و3: ديگه از جون مطلب چي ميخواي برو ديگه به سلامت

پ.و4: نميري؟

پ.و5: تو خلي مگه؟

پ.و6: چه گيري افتادما!!!

پ.و7: ميخوام برم بخوابم برو

پ.و 8: ببخشيد كه اذيتت كردم

پ.و9: يه خورده ديگه اذيتت كنم؟

پ.و10: نه گناه داري!

پ.و11: ديگه باي!!



           
20 مرداد 1389برچسب:, :: 7:39 بعد از ظهر
مريم

بچه ها سلام سلام! خوبين؟ من خيلي شادم!!! آخه تعطيليم!! گيج شديد؟ گيجي نداره كه بابا واضحه...

 

 

هوراااااااااااااااااا!!!

آخ جوووووووووون!!!

حتما الان فكر مي كنيد من خل شدم كه براي تعطيليه تابستون اينقدر ذوق ميكنم؟ نه بابا آخه دوشنبه بايد مي رفتيم مدرسه و اميري معلم رباتيك تكليف يه پك رباتيك داد درست كنيم الان وقت بيشتري داريم و فكر كنين از چهارشنبه پيش تا اين چهارشنبه تعطيله!!! خوب اين ذوق نداره؟؟ ها؟!! شما بگين!

راستي من به پرسا خانوم ياد آوري ميكنم كه ذوق نكنه واسه من ناظر ناظر نكنه من كه هر دفعه ميام گند ميزنم هيچ كاري نميكني حداقل مثل آدم بيا منظم آپ كن واز اين داستانا بزار ديگههه! از همه ي دوستاي عزيزم به خاطر رفتارم(كه خيلي خوب نبود) تو اين چند روز معذرت ميخوام!!! ببخشيدم!!! همتون رو دوس دالم!!

امروز و فردا، يكشنبه و دوشنبه تعطيله!!



           
24 تير 1389برچسب:, :: 4:24 بعد از ظهر
مريم

 

خرس های کارتونی



ادامه مطلب ...


           
20 تير 1389برچسب:, :: 12:56 قبل از ظهر
عطيه

سلام ! اميدوارم حال همتون خوب باشه و از اوقات تابستوني نهايت استفاده رو بكنين و مثل من حماقت نكرده باشين و زير بار كلاس هاي تابستوني نرفته باشين!!!! من امروز ميخواستم برم كلاسهاي ... فقط به عشق بسكتبال كه به دليل تنبلي و خواب آلودگي بيش از حد منهل يا منحل شد درست نميدونم! الان احساس مي كنم كه اگه با وبلاگ ما آشنايي داشته بوديدوندينيدي(!!!!??? )مي دونستيد كه من نويسنده بخش ادبيات و فلسفم ولي مي دونيد به اين نتيجه رسيدم كه چه اشكالي داره گاهي هم از خاطرات بگم و دردو دل كنم!!!؟؟ ديروز اولين روز آغاز مصيبت و دوره ي زورگويي و زجر بود(روز آغاز كلاس هاي تابستوني) اين عرب ... به جاي اينكه همكلاسها و دوستا رو با هم بزاره كه بهمون خوش بگذره تابستوني مثل يه ...( دور از جونه خر) همه رو با هم ميكس كرد و هليا و يك سري ديگه از دوستام رفتن يه كلاس ديگه ولي از ته دل خدا رو شكر مي كنم كه با نازي همكلاس شدم! حداقل اگه از دوستام و يكي از دوستاي صميميم نيست يه دوست خيلي صميم كه هست!!! بيچاره عطي هيچ كودوم از بروبچ به جز پرسا باهاش نيستن نميدونم دوست صميميش(سبا) باهاش هست يا نه! خلاصه از اول كلاس تا آخر كلاس يه سره به ساعت مچيم خيره بودم نداي آزاديه فعلي( زنگ تعطيلي مدرسه) هم كه خورد با يك آقاي بداخلاق و بي كلاس به سوي خانه شتافتيم! امروز آقاي سيبيل( ربيعي مسئول سرويس ها) نبود عوضش فاطمي بود كه بييييييييييييب!!!! رسيديم خونه عادل گفت بابا گفته اومدي بزنگ منم زنگيدم درست يادم نيست چي گفت ولي يادمه اجازه اينترنت رو گرفتم و كانكتيدم آپ نكردم و فقط سر زدم و همونطور كه مستحضريد به وبلاگمون گند زدم با اين قلب ها و ستاره ها!!! بعد كه مامي اومد آماده شديم بريم تي پارتي خونه دوستش اونجا كه رفتيم يه سري دخمل بوديم بي مزاحمت مي خنديديم و حرف ميزديم و حال ميكرديم! شبم كه اومديم اينقدر خسته بودم كه يادم نيست چي شد!!! آخيشششششششششششششششششش اينقدر دلم ميخواست يه بار خاطره بنويسم از اين به بعد يه هفته يه بار خاطره مي نويسم خيلي حال ميده!!!

چند نكته اخلاقي كه در خاطره هيدن شده:

1- اگه تا حالا رمان بچه هاي بدشانس رو نخوندين و قصد دارين بخونين به حرف لموني اسنيكت گوش كنين و برين يه داستانه شاد بخونين كه باعث فرح بخش شدن اوقات تابستونتون شه!!

2- هيچ گاه به خاطره خواب از كلاس ورزشيتون نزنين!!!

3- هيچ وقت در كلاس ها درسي مدره شركت نكنين!!!

4- اگه دلتون خواست به اين وبلاگ يه سري بزنين دلم براش خيلي سوخت!!-5 http://www.alone-girl   14.blogfa.com/

5- نظر بديد لطفا! نميدونم چرا اينقدر هركي وبلاگ داره نظر دوست داره شماكه خودت خوب ميدوني!!!! 6- واقعا متشكرم كه به وبلاگه ما چندتا سر زدي!!

فعلا



           
15 تير 1389برچسب:, :: 6:56 بعد از ظهر
مريم

مسافرت

چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند 

اما وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده اند و به جای سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنابراین تصمیم گرفتند استاد خود را پیدا کنند وعلت جا ماندن از امتحان را برای او توضیح دهند.
آنها به استاد گفتند:«ما به شهر دیگری رفته بودیم که در راه برگشت لاستیک خودرومان پنچر شد و از آنجایی که زاپاس نداشتیم تا مدت زمان طولانی نتوانستیم کسی را گیر بیاوریم و از او کمک بگیریم، به همین دلیل دوشنبه دیر وقت به خانه رسیدیم.»
استاد فکری کرد و پذیرفت که آنها روز بعد امتحان بدهند.
چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه امتحانی را داد و از آنها خواست که شروع کنند...
آنها به اولین مسأله نگاه کردند که 5 نمره داشت. سوال خیلی آسان بود و به راحتی به آن پاسخ دادند، سپس ورقه را برگرداندند تا به سوالی که 95 نمره داشت پاسخ بدهند. سوال این بود: کدام لاستیک پنچر شده بود؟

***************************************

من ناظرم . و از نظر خودم برگ چغندر.اما از نظر بچه ها من رییسم مخصوصا مریم!!!!!!!!! نمی دونم چرا همچین فکری می کنن؟!!!! توی وبلاگ هرکسی وظیفه ی ارسال پست های خاصی را دارد. اما من نه!!!!!برای همین این داستان و گذاشتم. امیدوارم خوشتون بیاد.

 




           
13 تير 1389برچسب:, :: 11:47 بعد از ظهر
پَرسا
           
7 تير 1389برچسب:, :: 12:14 قبل از ظهر
نازی
           
5 تير 1389برچسب:, :: 12:36 قبل از ظهر
عطيه
دلم تنگ شده... براي روزهايي كه رفتندو بر نمي گردند... روزهايي كه شايد در آن ها دل خيلي ها را شكوندم... دلم تنگ شده... واسه روزهاي دبستان... روزهايي كه دنبال دليل براي خنديدن نمي گشتم... روز هايي كه از نون پنير خياري كه مامانم واسه تغذيه گذاشته بود شكايت مي كرد... دلم تنگ شده واسه روزايي كه نمي دونستم اوتو مو چيه... واسه روز هايي كه مي تونستم هرچه قدر ميخوام به مامانم بگم دوست دارم بدونه اين كه منتظر باشم اونم بگه منم همين طور... دلم واسه روزايي تنگ شده كه يه نوجوون 12 ساله واسه زندگي دنبال دليل نمي گشت... روز هايي كه قايمكي به بعضي چيزا فكر ميكرد... روزايي كه معني حزفايي رو نمي دونست و روش نمي شد از مامانش بپرسه... دلم تنگ شده واسه روزايي كه آزادانه نفس ميكشيدم ... كه هر چي ميخواستم ميگفتم... كه معني عشق و محبت رو ميدونستم... كه احترام به بزرگتر رو درك ميكردم... من چقدر دل تنگم... من چقدر روزهارو از دست دادم... بسه زياد رفتيم تو فاز دپ! مرسي از تو دوسته عزيز كه اومدي و وقتت رو با خوندن اين مطلب صرف كردي واقعا ممنون... براي ارتقاي سطح مطالبمون به نظر تو دوست عزيز نياز داريم!!! منتظريما!!! كوچول

           
4 تير 1389برچسب:, :: 5:37 بعد از ظهر
مريم
           
4 تير 1389برچسب:, :: 12:28 قبل از ظهر
عطيه

 

 بابا دوست دارم.بابت تمام زحماتی که کشیدی دستانت را می بوسم و ممنونم.

روزت مبارک

از طرف همه ی بچه های خوشمل دنیا به همه ی بابا های گوگولی دنیا!!!

بچه ها شماهم به بابا هاتون تبریک بگین. تو قسمت نظرات



           
چهار شنبه 25 خرداد 1385برچسب:تبریک روز پدر, :: 9:36 بعد از ظهر
پَرسا

صفحه قبل 1 صفحه بعد

درباره وبلاگ


به وبلاگ ما چندتا خوش اومدي ما چندتا نوجوونيم كه جايي بهتر از اينترنت و وبلاگ پيدا نكرديم كه در حيطه ي مورد علاقمون فعاليت كنيم و با نوجوونهاي ديگه و طرز فكراشون آشنا بشيم... فقط يادت نره همه ي پست هارو بخون و براي هركدوم نظرتو بزار تا ما بدونيم چقدر پيشرفت كرديم و يه وقت پس رفت نكنيم جان مادرت گير نده به اين مطلب اول همه واسه اون نظر ميزارن!!! عقده اي شدم!!! منتظر كامنتت هستيم. ماچند تا...
آخرین مطالب


ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 5
بازدید ماه : 256
بازدید کل : 9967
تعداد مطالب : 27
تعداد نظرات : 28
تعداد آنلاین : 1


Alternative content


انواع کد های جدید جاوا تغییر شکل موس